آخیش دلم وا شد :)

ساخت وبلاگ

غم و غصه تو این خونه تمومی نداره. بدترین قسمتش اینه که همشون تصنعی و ساخته دست خودمونه. هر روز به خاطر بی اخلاقی یکی ! وقتیم که ما برحسب تصادف یه روزو میخایم بی قضا و قدر شب کنیم یکی از بیرون میاد و با یه حرکتش کاری می کنه که شر و بدبختی برای حداقل یه هفته تو این خونه جور بشه. 

من سالهاست تو این فضای مریض زندگی کردم. قطعا باید الان بگم که به این شرایط عادت کردم. اما واقعیت اینه که وقتی صب تا شب مجبور باشی تو این جو بمونی و تموم اینا رو بی وقفه لمس کنی نمی تونی بی خیالشون بشی. نمی تونی عادت کنی. از طرفی چون تنوع توش خیلی زیاده تا میخای به یه مدل مشکل و ناراحتی لاینحل عادت کنی یا راه حلی براش پیدا کنی مشکل بعدی پیدا میشه. دلیلش تعداد زیاد اعضای خونواده و زندگی قبیله ای ماست. آدما تو این خونه به شدت تو قلبشون از هم فاصله گرفتن. دلشون میخاد از هم جدا شن. این نزدیکی زیاد تو این همه سال دلشونو زده، اما وقتی می بینن هنوزم مجبورن همین جوری ادامه بدن، احساساتشون رو تو رفتار بد و بی اخلاقی به هم نشون میدن.

وقتی میگم هنوز کارم شروع نشده و ممکنه دو ماه دیگه حداقل طول بکشه و من ازین بابت ناراحتم، همه میگن تو دیوونه ای. از تعطیلاتت لذت ببر. اما واقعیت اینه که تو این خونه فقط میشه همه چیو تحمل کرد. چون آدماش یاد نگرفتن پیش هم خوش بگذرونن. باهم بخندن نه به هم :(

کاش می دونستیم اگه یه روزی همدیگرو از دست بدیم چقدر دلتنگ میشیم. اونوقت می فهمیدیم که ارزش اطرافیانمون چقدر زیاده. کاش می فهمیدیم اعضای خونواده هیچ وقت قابلیت فراموش شدن ندارن. پدری که هشت سال پیش از زندگی من رفته هنوز هر روز جلوی چشمامه. هنوز هر روز براش دلتنگم. هنوز هر روز حسرت بودنشو می خورم. یا حتی مادر بزرگم؛  بعد هفت سال هنوز می تونم بشینمو یه دل سیر از نبودش گریه کنم. چون اینا جزء معدود دارایی های من تو این دنیا بودن. اعضای خونواده من بودن :(

من هنوز بعد این همه مدت خونه نشینم. باید مدت زیادی رو شاید دو ماه دیگه تحمل کنم تا برم سرکار. طبق معمول بیکار نَشستم. دارم زبان می خونم بره تافل. دارم یه زبون جدید برنامه نویسی یاد میگیرم. اما واقعیتش دیگه دوست ندارم با کسی راجبش حرف بزنم. چون همیشه و همیشه وقتی خاستم یه کاریو شروع کنم از اطرافیان فاز منفی گرفتم. فاز ناامیدی و اینکه تو نمی تونی یا اینکه این راهی که انتخاب کردی اشتباهه راهی که من میگمو برو! و من متنفرم ازینکه آدما حس می کنن می تونن انقد راحت راج به برنامه زندگی بقیه و اهداف مهمشون اظهار نظر کنن. 

اما امروز یه اتفاق تلخِ قشنگ افتاد! آره!! تلخ قشنگ:)

امروز پایه خنده هام که باردار بود یهو تو آخرین روزای بارداریش کیسه آبش پاره شد و مجبور شد خودشو به اولین بیمارستان برسونه بره زایمان. وقتی رفته بود اونجا چون فقط همسرش همراهش بود و اونو تو بخش زنان راه نمیدادن مجبور شد تنهای تنها بره اتاق عمل. مامان کوچولوی من تو این سن کم تنهایی رفت اتاق عمل و هیچ کس پیشش نبود. حتی من که تنها دوستشم :(. چون اصلا از هیچی خبر نداشتم. وقتی میخاسته بره زایمان انقدر ترسیده بود که بهم زنگ زد تا اگه تهرانم برم پیشش. اما حتی گوشیمم اون لحظه پیشم نبود که بتونم جوابشو بدم. خلاصه فاطمه حسنی خانوم در کمال صحت و سلامت دنیا اومد. ولی پوست دوست جان مارو کند. یه گاز طلبت :دی

فردا میرم که ببینمش. گازم بمونه واس وقتی که خوب پروار شد :))

روزی پرنده می شوم...
ما را در سایت روزی پرنده می شوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1cockpit7 بازدید : 45 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1396 ساعت: 0:17