آنچه گذشت :دی

ساخت وبلاگ

خیلی وقته نیومدم اینجا. تو بیکارترین فصل زندگیم خیلی سرم شلوغ بود. خودمم باورم نمیشد چجوری اما تا چشم رو هم میذاشتم روزام شب میشد. اتفاقای فوق العاده خوبی این چند وقت افتاد. اولیش تحقق معجزه دعا و لطف خدا بازم مث همیشه تو زندگیم بود. دعا کردم برای کار نه تنها برای خودم، بلکه واس همه از جمله برای شش نفر خاص که همشون به بهترین شکلی که میشد کارشون جور شد. 

بلخره تو زندگیم با یه خاستگاری از نزدیک، رو در رو و تو خونه و طی یه مراسم خواستگاری رسمی صحبت کردم. خواستگاری به نظرم از سه بخش مختلف تشکیل شده: 

- قسمت مزخرف قبل صحبت کردن با آقای خواستگار 

-قسمت بامزه و دوست داشتنی صحبت با آقای خواستگار 

-قسمت مجددا مزخرف بعد از صحبت با آقای خواستگار 

انصافن این قسمتای اول و آخر خواستگاری که همه می شینن و خیلی یخ و نچسب دنبال یه سوژه برای حرف زدن و گرم کردن مجلس می گردن خیلی رو مخه. الحمدلله که مادر آقای خواستگار انقد شعور داشت که خوشمزه بازی درنیاره و وسط جمع قوربون صدقه عروس گلش نره. مچکرم :/

اما شروع صحبت با کسی که ممکنه یه روزی بشه نزدیک ترین کس زندگیت خیلی جذابه. حتی اگه کل اون صحبت به صورت اره بده و تیشه بگیر و اختلاف های فاحش و تلاش برای خفه کردن طرف مقابل باشه:|. حتی اگه حس کنی طرفت مث فرشته محترم نکیر یا منکر اومده تا فقط ازت بپرسه نمازتو اول وقت می خونی ؟ قرآن چی ؟ انفاق به اندازه کافی می کنی یا ..؟ درسته اولاش صبر کردم و لبخند زدم و صبر کردم و .. اما یهو منفجر شدم و لهش کردم و الحمدلله مث اینکه خفه شد :دی

اما اشتباه می کردم. خفه نشد فقط سوالاش از صورتی به صورت دیگه تبدیل شد. اومد وجهه لطیف و رمانتیک خودشو نشون بده پرسید " شما از چه رنگی خوشتون میاد؟ غذای مورد علاقتون چیه ؟" اونجا بود که دیگه به عمق فاجعه پی بردم :))

خلاصه اینم تموم شد. درسته اون آدم تیکه من نبود اما به هر حال یه خاطره خوشی از اون روز برای همیشه تو ذهن من میمونه. 

اما چند روز بعدش یهو به سرم زد که برم پیش دکتر چشم پزشکم تا ببینم اوضاع چشمام که بیشتر از یه دهه اس پشت ویترین عینک قایم شدن چجوریه. قبلن به دکترم گفته بودم که میخام چشمامو عمل کنم و ایشونم هر بار به یه دلیل بهونه میاوردو ممانعت می کرد. اما این بار بعد از چند دیقه معاینه یهو بی مقدمه گف سه روز دیگه عملت می کنم:|

منم تسلیم شدم و رفتم که آماده بشم واس عکس و آزمایش و این قرتی بازیای قبل جراحی. 

چرا دروغ بگم تا روز قبل عمل داشتم از استرس میمردم. همون روز که بره معاینه نهایی پیش دکتر رفتم بش گفتم استرس دارم، نگرانم. اونم خیلی مادرانه گف خب پاشو برو بیرون. مگه مجبورت کردن که عمل کنی . منم گفتم حالا که فک می کنم  استرسم برطرف شد مث اینکه :/

این همه ابراز محبت و همدردی دکتر به جد منو خفه کرد . 

فردا که رفتم عمل یه ذوق عجیبی داشتم. منِ اتاق عمل ندیده فقط داشتم به جذابیتای اولین حضورم تو اون فضا فک می کردم. از مرحله به مرحله اش لذت بردم. خیلی خوب بود. ترس داشت ولی دوست داشتنیم بود. مهیج ترین قسمتش اونجا بود که وقتی داشتن با لیزر رو چشمو می تراشیدن بویی مث کز دادن کله گوسفند از چشام استشمام میشد. و من تمام مدت میگفتم ینی این بوی چش منه؟؟! :|

خلاصه که الان دوازده روز گذشته و من دیدم به نسبت برگشته. اما هنوزم تموم کلماتیو که دارم براتون می نویسمو تار می بینم.

حتما به زودی بهتر میشم. حتما:)

روزی پرنده می شوم...
ما را در سایت روزی پرنده می شوم دنبال می کنید

برچسب : آنچه,گذشت, نویسنده : 1cockpit7 بازدید : 64 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 19:11